بازشب شد،
اضطراب وحشت و اندوه،
خواب راحت را،
زچشمان خلایق،
دور کرد.
تیره گیهای زمان،
چشم زرین فلک را،
کور کرد.
باز فریاد و فغان،
در هر کران پیداست.
دامن چرخش،
زجاری چشمه های سرخ،
غرقه در امواج،
چون دریاست.
لیک کوچک زورق ما،
درطلاطم های این امواج،
مانده سرگردان.
اندک اندک؛
ازمیان موجها،
اوفتان و خیزان با تن لرزان،
راه را در می نوردد.
موجها کوه است او کاه،
برکف امواج،
می رود تا انتهای دور،
تا به ساحلهای ناپیدا...
شعر از: رمضانعلی محمودی